وگرنه من همان خاکم که هستم


سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد

قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق

شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم

گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم

همه گلهای عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودن
بگفتا من گلی ناچیر بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
و گرنه من همان خاکم که هستم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:58 PM توسط ادم وحوا| |


Power By: LoxBlog.Com